معرفی آغانساء ناصری (میناور) همسر مرحوم حاج قلیچ خان غریبی
ریسنده روستای زرگر میناور ناصری ( غریبی)
در سال 1308 در روستای لنگه بیز چشم به جهان گشود. در نوجوانی و جوانی کمک حال مادرش بود. بعد از ازدواج با حاج قلیچ خان غریبی به روستای زرگر نقل مکان کرد.
در روستای زرگر تعداد اندکی زندگی می کردند از جمله آنها حاج عوض بک ، حیدر بک ، بهلول بک ضربعلی علیزاده ، حسینعلی سیفی و چند خانوار دیگر. بعد از آن سال ها بود که روستا پر جمعیت تر می شود و هر کس به کار دامداری و کشاورزی می پردازد.
میناور (آغانساء ناصری) 10 بچه به دنیا می آورد ، 7 پسر و 3 دختر ، یکی از پسرها ونیز یکی از دختر ها در نوزادی دنیا را ترک می کنند. 6 پسر و 2 دختر بزرگ می کند. فرزندان ایشان به ترتیب پسرها: حاج محمود ، ابراهیم ، علی نقی ، رضا ، یعقوب و بهروز و دخترها به ترتیب خانم گل و گل خانم می باشند.
اهل نماز است و خدا را خوب می شناسد.
تسبیح را کنار مهر می گذارد . دست هایش را به راز و نیاز بالا می برد. گونه هایش از اشک تر شده و صورت معصوم اش حالتی نورانی به خود گرفته است. چشم هایش را می بندد و سرش را به آسمان بلند می کند و از اعماق دل می گوید:
(( خدا یا! از من راضی باش.))
با تمام وجودش از حس خواهش ، تمنا و حس نیازی ناشناخته و مقدس لبریز شده است. قطره های اشک بر گونه اش می لغزند و او نجوا می کند: به نام خداوند بخشنده مهربان ؛ که زندگی را بخشیده و زندگی را به من بخشید ؛ و فرزندانم را و همه چیزهای دورو برم را برایم آفرید.
لحاف را روی فرزندش می کشد و بوسه ای بر پیشانی اش می زند. آرام از کنارش بلند می شود و به همسرش حاج قلیچ خان صبحانه می دهد.با شتاب بلند می شود برای دوشیدن گاو و گوسفندان می رود و به آنها رسیدگی می کند. بعد از آن آرد الک می کند و خمیر درست می کند. خمیر را ورز می دهد تا کاملا ور بیاید. دنبال هیزم می رود تا تنور را آتش کند. لواش می پزد . لواش میناور زبان زد خاص و عام بود و در روستا پیچیده بود که لواش حاج قلیچ خان غریبی در روستا تک است سفید و سفید.
معلمان روستا به خاطر تمیزی و سفیدی نان عاشق نان حاج قلیچ خان بودند و سعی داشتند که هر روز ما برایش نان ببریم. آخه در روستا شاگردان نوبتی برای معلمان نان می بردند.
شب ها خواب به چشم اش نمی رود و برایش خواب معنی ندارد ، پشم های گوسفندان را شسته و حالا در تاریکی آنها را می ریسد تا به عمویم حاج آزاد غریبی تحویل بدهد تا عمویم آنها را رنگرزی کند . و در کارهای زنبور داری نیز کمک می کرد.
سالهاست که به شدت از دندان درد رنج می برد . همه دندانهایش را کشید تا دیگر از دندان درد رنج نبرد و دندان مصنوعی گذاشت ، اما دندان مصنوعی افاقه نکرد . نتوانست آنها را نگه دارد ، دردش شدید بود . ریشه دندانش داخل لثه بودو به استخوان فک جوش خورده بود و چند عمل جراحی انجام داد ، اما دریغ از یک لحظه بی درد بودن . اعصاب دندانش همیشه درد می کند و هیچ وقت درد کم نشد.
خیلی مظلوم بود و حتی حرف خودش را در ذهن خود حبس می کرد که مبادا حرفی بزند و باعث رنجش و کینه و کدورت دیگران شود. تا نیمه های شب فرش می بافت . وقتی یکی از ماها در نیمه های شب گریه می کردیم ، ما را بیرون از منزل و پشت منزل می برد که صدای گریه مان باعث نشود بقیه مخصوصا پدرم از خواب بیدار شود. شب های روستا ترسناک است ، حتی از گرگ هم نمی ترسید.
کودکش تب دارد و تشنج کرده است ، به خاطر تشنج به حالت توهم در می آید. کودک از خواب بیدار می شود و تشنج اش شدید است کیسه گندم را بغل می کند و شروع به جیغ زدن می کند. حال کودکش خوب نیست ، اگر رسیدگی نکند امکان دارد کودکش غیر عادی بزرگ شود و مشکل روانی پیدا کند و تنش در تب می سوزد. میناور با تمام نگرانی اش سعی می کند کودکش از بیماری نجات پیدا کند. کودک گونه هایش سرخ است مدام ناله می کند. میناور کنار رختخواب می نشیند . دست کوچک فرزندش را به دست می گیرد و با دست دیگر ، موهای او را نوازش می کند. خلاصه فرزندش خوب می شود.
گرمای شوق سراسر وجودش را فرا می گیرد. دست هایش را بالا می آورد و به زمزمه می گوید: خدایا ! از تو سپاسگزارم.
- ۹۴/۰۱/۰۸