معرفی شابیگم صالحی ( همسر حاج آزاد غریبی)
معرفی مرحومه شا بیگم ( بیگم صالح )(غریبی)
حاج آقا مبارکتان باشد. فرزندتان غلام حضرت علی (ع) است .
شوق قلبش را لبریز می کند. خبر سلامتی مادر و کودک تنها اندیشه ای است که در ذهن او می چرخد. از مدتی پیش منتظر چنین لحظه ای بوده است. گرمای نفسش انگار کودک را به جنبش وا می دارد . نگاهش بر چشم های معصوم نوزاد ثابت می ماند و لبخندی که بر لبانش نشسته است ، عمیق تر می شود.
به شتاب بلند می شود ، لحظه ای مکث می کند و سپس با قدم های تند به سمت خانواده کودک می رود. خبر خوشی را به آنها می دهد. همیشه سعی داشت به دیگران خبری خوش بدهد.
بله درست حدث زدید . ایشان یک ماما بود و به اصطلاح آنروز قابله محل بود. همه ی ماها وقتی برای اولین بار به این دنیا چشم گشودیم ، لحظه ی اول ایشان را نظارگر شدیم.
بله همان کس که ما را به دنیا آورد . اگر ایشان نبود ، معلوم نبود چه به روزگارمان می آید. آیا زنده می مانیم یا نیامده مرگ به سراغ مان می آمد.
بله مامای همه ی ما در روستای زرگر کسی نبود جز مرحومه شا بیگم ( بیگم صالح (غریبی)) همسر با وفای حاج آزاد غریبی. او پزشک حاذق روستا بود. زنان نازا را معالجه و درمان می کرد و به ثمر می نشست. قابل ذکر است که ایشان بدون هیچ چشم داشتی و بدون دریافت هزینه ای این کار را فقط به خاطر خدا و کمک به خلق خدا انجام می دادند.از قول پسرش حاج اکبر غریبی می نویسم که می گوید: پزشکان تحصیل کرده در شهر دعوت به همکاری کرده بودند، و در بیمارستان کار مامایی انجام بدهد. اما ایشان دعوت پزشکان را رد کرده بود.
به یاد دارم که از کسی بد نمی گفت ، تا می توانست خوبی دیگران را می گفت.
در آموزش احکام شرعی به دیگران خبره بود. یادم می آید که روزی احکام شرعی را طوری برایم تفهیم کرد که هیچ وقت از یادم نمی رود. احکام شرعی را برایم غیر مستقیم فهماند، غیر مستقیم بودنش به این جهت بود که حجب و حیا اجازه نمی داد، مستقیم بگوید و از این طریق احکام شرعی را به دیگران آموزش می داد.
در قالی بافی نیز چیره دست بود. بانوان روستا را آموزش می داد. همسرش رنگرز ماهری بود، خودشان نیز قالی بافی آموزش می دادند.
یادم می آید که در یک حیاط مشترک زندگی می کریم. یک طرف حیاط حاج آزاد غریبی و طرف دیگر حاج قلیچ خان غریبی ، انگار که یک خانواده بودیم. همدیگر را خیلی دوست داشتیم ، دوستی هایمان ساده و بی غل و غش بود. صداقت در دوستی مان بود. خاطرات فراوان و بسیار فراوان است. از ذکر همه آنها صرف نظر می کنیم و بیشتر به معرفی ایشان می پردازیم.
ایشان در سال 1320 چشم به جهان گشود . خدا را درک کرده بود ، انگار لمس می کرد. گوش به فرمان آفریدگارش بود ، همه شب قبل از خواب با خدای خود نجوا می کرد و چنین می گفت:
یاتارام ساقما دولان نام سولوما
سقلام الله هما دیلیمده سبحانیمه
سینمده قرآنیمه ملک لر شاهد اولسون
دینیمه ایمانیمه حوری لر خبر آپارسین
آخرت ترپاغیمه یاتارام انشا الله
دورا رام انشا الله یاتیب دورا بیلمسم
اشهدان لا اله الاالله و اشهد محمد رسول الله
یاتدم ساقما دولانمادم سولما
سقلدم الله هما .........
بیست و هشتم تیر ماه 1392 و اوایل رمضان المبارک است خسته است. در بستر بیماری است. دیگر توانی در دست و پایش نیست تا تکانی بخورد. چشم هایش از سو افتاده و لب هایش از حرکت مانده است؛ اما سکوت، اتاق بیمارستان را بخوبی احساس می کند؛ سکوتی که هر از گاهی با همهمه ی برگ های جوان درختان حیاط که خود را به دست نسیم شبانگاهی سپرده اند، پر می شود و نسیم با هر وزشی ، عطر دل انگیز را به اتاقی که بانو شابیگم در آن است ، مهمان می کند و او را مژده می دهد که تولدی دیگر در راه است. آیا این نسیم نغمه ی دیگری از نفحات رحمانی است؟
تابش نوری آشنا را بر دلش احساس می کند. گرمای دلنشینی به پیکر بی جانش ، جان می بخشد. شاید سیمای نورانی پیامبر را پیش رویش می بیند. اشک شوق بر گونه اش جاری می شود. می گوید: (( یعنی تمام شد؟! بعد از سالها مشتاق رسیدن به او هستم؛ مشتاق رسیدن به خدا . یعنی روزگار آزمایش و امتحان تمام شد؟!))
آری ، تمام شد.
شابیگم تکانی به دست و پایش می دهد. نه ، ضعف و پیری در جانش مرده است. احساس سبکی می کند . شوق پرواز دارد.
یعنی از بند جسم خاکی اش رها شده است.
خود را رها می کند ؛ مثل قطره ای که به دریا رسیده است و دریا می شود.
تابوت بانو شابیگم بر دوش انبوهی از اقوام و خویشاوندان تشییع می شود. جسم خسته او می رود تا در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شود. همه می مانند با خاطرات شیرین اش کجا می توان این همه خاطرات را ثبت کرد، نه ، قلم و کاغذی نیست که روی آن حک کنیم. آنها را روی قلب مان حک کرده ایم. باد و باران هم نمی تواند آن خاطرات را از بین ببرد.
چقدر سخته بخوای نبودن کسی رو باور کنی که میتونست باشه اما تقدیر نذاشت
چقدر سخته بخوای نبودن کسی رو باور کنی که میتونست باشه اما تقدیر نذاشت
مادرم آخرین لحظه دیدار تو آخرین لحظه عمر من بود
مادرم آخرین حرفهای تو آخرین لالایه های من بود
مادرم آخرین اشک های تو آخرین گریه های من بود
مادرم آخرین مهربانی تو آخرین مهربانی دنیای من بود
مادر نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن
کودک که بودم وقتی زمین میخوردم مادرم مرا می بوسید
تمام دردهایم از یادم میرفت یک روز من زمین خوردم
دردم نیامد اما به جایش تمام بوسه های مادرم به یادم آمد
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد
لطفآ به فاتحه ای تمامی مادران اسیر خاک را میهمان کنید ( ممنون)
- ۹۴/۰۱/۰۸